گفتم که عشق روی تو برد از کفم قرار
گفتا که عشق را نبود صبر و اختیار
گفتم اسیر موی تو گردید دل ز شوق
گفتا اسیر سلسله ام گشته صد هزار
گفتم که مرغ دل شده پا بند خال تـو
گفتا که دانه مرغ کشاند به کشتزار
گفتم که هدیه ام زر رخسار و سیم اشک
گفتا که عاشقان همه دارند این نثار
گفتم چگونه روی تو بینم به چشم جان
گفتا به چشم دل بنگر هست آشکار
گفتم که در هوای تو آبم ز سر گذشـت
گفتا چو کوه در غم دل باش استوار
گفتم چسان به وصل تو شهدی رسد بگـو
گفتا دمی که چشم بپوشد ز روزگار
اشعارازمرحوم حاج محمدعلی سیلانی